بیکران درد دلها
در کنار ساحلی خواهی نشست
روی شنها قایقی خواهی کشید
زیر لب آرام نفرین میکنی
آنکه قلبت را به رسوایی کشید
داد خواهی زد: "خدایا کاتبت
قص? من را به تنهایی نوشت؟"
بعد با یک شاخ? خشک درخت
زیر قایق اینچنین خواهی نوشت:
"ای که تردم کردی از آغوش خود
قص? غربت برایم تازه نیست
من اگر در چشم تو چادر زدم
فکر میکردم دلت دروازه نیست"
بادبان ِ قایقت را میبرد
از حسادت موج بی رحم و حسود
ناگهان چشمت می افتد به گلی
که زمانی آمدی آنجا نبود
چشمهایت پشت دستی میروند
تند خواهد زد دل رنجیده ات
دست ها یکسو روند و عکس من
قاب خواهد شد درون دیده ات